استاد سیدان:
مطلب به این جا رسید که فرمودید در شرع احکامى براى جسم اخروى اثبات و احکامى سلب شده است. حکیم اسلامى تمام آن احکام را اثباتاً و سلباً قبول مىکند و جسمانیت معاد را هم مىپذیرد، بنابراین اختلافى بین این دو مسلک نیست ولى در این مورد عرض مىکنم که آیا این احکام بر چه موضوعى بار مىشود؟ آیا حکیم اسلامى که احکام مزبور را مىپذیرد موضوع این احکام را اجزاء این عالم مىداند؟ یعنى جسمى که از اجزاء این عالم است یا این که موضوع آنها موجودى است که نفس آن را ابداع کرده است؟
زیربنا اگر فرق کرد، بنا هم فرق مىکند. آنچه مهم است زیربنا است و گرنه اگر ما اتفاق در احکام را میزان بدانیم بسیارى از مکاتب مختلف در احکام متفقند. مثلاً موحد و ثنوى هر دو قائل به وجود مبدء خیر و شر و علل و معلول هستند، ولى یک مکتب خیر را معلول یک مبدأ و شر را معلول مبدأ دیگر مىداند و موحد همه را از یک مبدأ - و هکذا - و همچنین در اختلافات فلاسفه مثلاً بوعلى و صدرالمتألهین داراى دو مکتب مجزا در بسیارى از مسائل هستند. ولى از نظر احکام مشارکند هر دو صفاتى را براى خداى متعال با یک اسم حمل مىکنند )قدیر، علیم و...( و حال آن که علم خدا در مکتب مشاء و عرفان فرق مىکند.
در مسأله معاد هم جنت و نار و تطایر کتب و ... تمام این احکام را صدرالمتألهین قبول دارد ولى محتوا و مقصودى که منظور ایشان است یک فقیه آن را از مدارک نقلى استفاده نمىکند. فقط یک اشتراک لفظى است. بنابراین نمىتوان گفت این دو وحدتِ نظر دارند.
مضافاً به این که با قطع نظر از اشتراک در احکام، نفس این که آیا موضوع این احکام چیست؟ )و مثلاً در مسأله ما، جسمِ محشور، آیا از اجزاء عنصرى این عالم است یا نه؟(، از واقعیاتى است که فهم آن مطلوب است.
و به اضافه چون بحث اعتقادى است و در این جا التزام و اعتقاد مطرح است که به چه معتقد شویم، و چون صحبت انتساب به شرع مطرح است باید ببینیم که مستفاد از شرع این است که محشور بدن صورى است یا مادى عنصرى که بتوانیم همین مطلب را به آیات و روایات نسبت دهیم؟
استاد جوادى:
منظور از اشتراک احکام که ما آن را دلیل بر وحدت قرار دادیم لوازم ذاتى یک موضوع است. اگر لوازم ذاتى مورد اتفاق بود قهراً آن شىء مورد اتفاق خواهد بود. اشتراک در جامع انتزاعى نقشى ندارد، لهذا نمىشود گفت: »ثَنَوى و مُوحِّد« در مکتب إتّحاد دارند به لحاظ این که هر دو در جامع مبدأ شرکت دارند.
ثَنَوى مىگوید: »شرّ امر وجودى است لهذا مثل خیر مبدأ مىخواهد«، ولى موحّد مىگوید: »شرّ امر عدمى است و احتیاج به مبدأ ندارد.«
اما مسأله استناد به شرع چون مطلب از نظریات است نه ضروریات، حد وسطش اجتهاد و نظر است. ما یک علم اجمالى و اعتقاد اجمالى داریم که »ایمان بما جاء به النبىصلى الله علیه وآله« است على نحو الإجمال. در این جا هیچگونه اختلاف و نزاعى نیست.
اختلاف در علم تفصیلى است که »ما جاء به النبىّصلى الله علیه وآله« چیست؟ حد وسط استنباط و نظر مجتهد است.
همانطور که صاحب نظران در فروع اختلاف دارند به حدى که گاهى کار به پرخاشهاى تندى مىکشد )از جمله انتقاد شدید شهید ثانىرحمه الله در رساله صلوة جمعه به قائلین به عدم وجوب( و هر صاحبنظرى نظر خود را به شریعت استناد مىدهد. در اصول شریعت هم مطلب از این قرار است.
مىبینیم مرحوم آشتیانى و خونسارى با ادلّه عقلیه و شواهد سمعیه تجرّد روح را اثبات مىکنند و در مقابل مرحوم مجلسى منکر تجرّد روح است.
همچنین در مسأله معاد جسمانى مرحوم صدرالمتألهین نظرى دارد. مرحوم آقا على حکیم به نظر آخوند اشکال دارد، و مىگوید: »این که نفس بدن را به اذن خدا انشاء مىکند موافق با روایات نیست«. و نظر آخوند را نقد کرده و استناد مىکند به حدیث شریفى که فیض در صافى نقل کرده است:
»فینتقل باذن اللَّه الى حیث الروح«.
بدن به طرف روح مىرود و در سبیلالرشاد مىگوید: »من تاکنون نشنیدهام که یک فیلسوف الهى منکر معاد جسمانى باشد«.(73)
بنابراین نه حدیث »بما هو حدیث« انسان را به سمت مادیّت روح مىکشاند که مجلسى قائل است و نه به سمت تجرّد روح و نه فلسفه بما هو فلسفه اثبات تجرّد مىکند و نه اثبات مادیت، مطلبى است نظرى.
آن روز گفتیم که ماده و هیولى نه یک امر عرفى است و نه یک اصطلاح حدیثى، بلکه یک اصطلاح فلسفى است.
حاجى در منظومه مىگوید:
ان الهیولى العم اعنى ما حمل
قوة شىء اثبتت کل الملل
در شرح گفته است معناه ان الهیولى، یعنى:
»حامل القوة و الجوهر الّذی یطرء علیه الانفعالات اتفاقیة...«.
همه حکماء متفقند بر این که جسمى که کون و فساد مىپذیرد و قوت و فعلیت دارد، هیولى است. یعنى آن حالت استعداد هیولى است منتهى اختلاف در این است که آیا حامل استعداد یک چیز و حامل فعلیت چیز دیگر است )بنابراین جسم مرکب است از هیولى و صورت( یا این که یک چیز بیشتر نداریم. بنابراین چیزى که استعداد استکمال دارد هیولى دارد.
ما اگر بخواهیم بگوییم آیا جسم در عالم آخرت هیولى دارد یا نه؟ )همان هیولاى مورد اتفاق( باید از آثار و احکامش بفهمیم. اگر دیدیم جسم آن جا استکمال و تدرّجى ندارد مىفهمیم که هیولى نیست، بلکه صورت محض است.
استاد سیدان:
اشتراک در احکام و لوازم به معناى واقعى کلمه در این جا نیست. اشتراک فقط در لفظ است در مسأله صراط، میزان؛ تطایر کتب، وقتى که مقایسه شود مستفاد از قرآن و حدیث با آنچه که صدرالمتألهین اختیار کرده است فقط در کلمات شرکت دارند. به اضافه آنچه مهم است تحقیق خود موضوع است. آیا جسدى که فلاسفه اسلامى گفتهاند با آنچه از فقهاء و محدّثین ظاهر مىشود یکى است یا دو تا؟ و اگر مقصود متعدد است از قرآن و حدیث چه استفاده مىشود؟
از نظر محتواى بحث و آنچه جان بحث هست این است که جسمى که روح به آن تعلق مىگیرد. آیا از اجزاء عنصرى این عالم است یا این که صورتى است که در آن عالم نفس ابداع مىکند؟
بنابراین محل بحث این نیست که آیا جسم اخروى متدرّجاً پیدا مىشود یا دفعةً. بلکه محل بحث این است که همان جسمى که دفعةً پیدا مىشود آیا از اجزاء این عالم است؟ هر چند کیفیّت تکوّن و عوارضش در شرایط عالم بعد تغییر کند. با این که از اجزاء این عالم نیست، بلکه مبدع نفس است. گفتیم بزرگان، این دو مسلک را در قبال هم قرار دادهاند.
از این مرحله که بگذریم، مرحله استفاده یکى از این دو مسلک از آیات و روایات است هر یک از این دو مسلک که واقعاً از آیات و روایات استنباط شود را مىتوان به شرع استناد داد.
در این مرحله باید دقیقاً آیات و روایات را بررسى کرد. بر طبق موازینى که قبلاً گفته شد، پس از تمامیت سند و دلالت و ملاحظه مجموع مدارک، مىتوان مطلبى را که به وضوح از مدارک استفاده مىشود به شریعت نسبت داد.
البتّه یک فیلسوف اسلامى در عین اعتقاد به این مطلب و تقیّد به شریعت گاهى به خاطر این که ابتداء به خود مکتب مراجعه نداشته است بلکه بر اثر برخورد به افکار و عقاید بشرى و نبوغ فکرى خودش مطلبى را براساس این اصول بررسى کرده و رأیى را انتخاب نموده، طبعاً مطلب در ذهن شکل خودش را گرفته است. و چون معتقد به شریعت هم هست طبعاً به مدارک نیز مراجعه مىنماید، ولى در حالى که قبلاً مطلب به شکل خاصى در ذهن درآمده و در این حال که به بعضى از مدارک شرعى که خالى از تشابه و اجمال نیست برخورد مىکند فوراً آنها را به همان معناى ذهنى حمل مىکند و این گونه مدارک را به عنوان مدارک اصلى تلقّى کرده و به واسطه آن از ظواهر و محکمات دست برمىدارد. یا آنها را حمل بر آن معنى مىکند.
و منشأ این نوع برداشت اُنس ذهنى با یک سلسله از جهانبینىهایى است که در فلسفه و مکاتب بشرى رایج است که چه بسا خود آنها مورد اختلاف است، و یک مسأله کلى جهانى نیست. بلکه مطلبى است که در شرایط خاص این عالم به آن رسیدهاند و نمىتوان آنها را به عنوان یک قاعده کلى در کل عالم وجود مطرح کرد.
ما اگر بخواهیم بحث معاد را از نظر شریعت بررسى کنیم باید با دید یک انسان متعقل و دقیق، ولى خالىالذهن از قواعد و مختارات فلسفى خاص، به مدارک شرعى نظر بیندازیم و ببینیم آیا از قرآن و حدیث مسلک نوع محدّثین و فقهاء استفاده مىشود یا مسلک صدرالمتألهین.
مثلاً گاهى گفته مىشود که در عالم بعد از زمان خبرى نیست. چون در آن جا شمس و قمرى نیست. البتّه محدد زمان در این دنیا حرکت زمین یا شمس و قمر است، در آن عالم ممکن است زمان باشد، گرچه محدد آن این حرکات نباشد و یا حرکت باشد ولى بسیار سریع. و یا گفته مىشود که چون در آن عالم اشیاء دفعةً و بدون حرکت و تدرّج پیدا مىشود معلوم مىشود که صورت است و ماده ندارد. به نظر مىرسد این مقایسهاى است با این عالم. چون صور خیالى در این عالم اینطورند که نفس دفعةً آنها را اختراع مىکند و احتیاج به تدریج ندارند. پس باید در عالم بعد هم موجودات از سنخ این صور باشند هر چند أتَمّ و أکمل.
استاد جوادى:
مسائل علمى با مسائل جهانبینى و فلسفى این فرق را دارد که مسائل علمى و تجربى اختصاص به همین عالم دارد. مثلاً یک فیزیکدان نمىتواند بگوید قوانین فیزیکى در عالم بعد جارى مىشود. چرا که در این جهان تجربه شده است، ولى قواعد فلسفى این چنین نیست. بحثهاى فلسفى در محور استحاله اجتماع النقیضین و نحو آن حل و فصل مىشود و کلیت دارد. آنچه که جزئى است در جهانبینى وارد نمىشود و اگر کلى است در هر دو جهان قابل تطبیق است.
فیلسوف جهان بین اسلامى مىگوید: »من اصل وحى و نبوّت را با جهانبینى کلى مىپذیرم«. و جزئیات را از وحى مىگیرد، و لهذا در جزئیات نظر نمىدهد؛ ولى در کلیات اگر به نظر عقلى چیزى مسلّم شد فرقى بین این عالم و آن عالم نخواهد بود.
و فلسفه »بما هی فلسفه«، انسان را به خلاف ظواهر نمىکشاند، کما این که محدّث بودن بما هو اینطور است.
مرحوم مجلسى منکر تجرّد شده در قبال بعضى